دیروز تو جلساتمون (جلسات هفتگی کتابخوانی) بحثی رو مطرح کردم که اخیرا ذهنم رو درگیر کرده بود. بحث خوبی شکل گرفت. مثل همیشهمون سعی کردیم تو مسائل عمیق بشیم و نظرات همدیگه رو بشنویم، حتی اگر قرار نیست دیدگاه همدیگه رو قبول کنیم. موضوع بحث "میزان دین ما به پدر و مادر، درست یا غلط بودن تزریق حس عذاب وجدان در صورت پیروی نکردن از اونها، حد و حدود احترام به پدر و مادر، یعنی اینکه تا چه میزان باید از خواستههای خودمون به دلیل همسویی با خواسته اونها دور بشیم؟ و ." که مسائلی مرتبط با این موضوع و تجربیاتمون رو مطرح کردیم.
البته رسوندن مفهوم سخت بود، گاهی اشتباه برداشت میشد اما به طور کلی میتونم بگم عالی بود. بحث هم از جایی تو ذهن من منفعل شد که خانوم میم گفت صبح به خاطر سر و صدای پدرش از خواب پریده و نتونسته بخوابه، با پدرش بلند صحبت کرده و الان بابتش عذاب وجدان داره. هرچند این موضوع متفاوت هست اما این تو ذهن من اومد که تا چه اندازه باید کوتاه اومد جلوی والدین؟ آیا ما به عنوان والد احتمالی در آینده، تا چه میزان اجازه داریم که در انتخابهای فرزندمون دخالت داشته باشیم؟ بهش تذکر بدیم و براش مسیر زندگی تعریف کنیم؟
درسته گفته میشه دوره زمونه فرق کرده! بچههای حالا که حرف گوش نمیدن و غیره. اما ما باید با شناخت کامل از نقش والد بودن، انتخاب کنیم و تصمیم به فرزندآوری کنیم. که نه تنها کاستیهایی که خودمون درک کردیم رو مورد بررسی قرار بدیم بلکه شخصیت احتمالی فرزندهای سرکش نسل بعدی رو هم حدس بزنیم.
کلی حرف زدم ولی آخرش میخوام علاوه بر سوالات بالا، سوال دیگهیی رو هم مطرح کنم. که خانوم میم با دیدن اشتیاق من به داشتن فرزند ازم پرسید. چرا دوست دارید فرزند داشته باشید؟ (یا نداشته باشید؟)
امروز 13 آگست و روز جهانی چپ دستهاست. اینکه بخوای به چپ دست بودن افتخار کنی و خودت رو باهوشتر بدونی که بحث کاملا رد شدهای هست از نظر من. حتی اگر که دلایل علمی ثابتش کرده باشن، دلیلی نداره که بخوای به چیزی که ذاتی داری افتخار کنی. اون چه که کسب میکنیم شاید جای بالیدن داشته باشه و نه بیشتر.
اما خب میشه از سختیهایی که ما تحمل میکنیم نوشت. اینکه نه تو محیط تحصیلی و نه بعد از اون تو محل کار، چیزی برای چپ دستها به عنوان امکانات جداگانه وجود نداره. امکانات سادهیی مثل صندلی. خودم یادم میاد سر کنکور کارشناسی با اینکه قید کرده بودم چپ دستم بهم صندلی ندادن. چون تو حوزه صندلی کم آورده بودن! و تعداد بسیار زیادی امتحان تو دوره دانشگاه که زمان زیادی رو مجبور بودم یک طرفه بشینم و تا دو روز کمر درد و گردن درد باشم.
از اون جایی که عادت کردم نکات مثبت هر جیزی رو ببینم، باید عنوان کنم که خیلی خوشحالم حداقل تو دورهای زیست میکنم که چپ دست بودن ننگ به حساب نمیاد! واقعا چطور ممکنه آخه؟ بچه رو مجبور میکردن با دست راست بنویسه! به زور!
آخ از همکار رو اعصابب که نمیذاره درست تمرکز کنی! هی حرف میزنه! همکار اگر گذرت به اینجا خورد و خوندی، بدون که جزو بهترین رفیقهام به حساب میای که بعدا همکار شدیم. خیلی بد شدی، کاش بدونی دوستیها خیلی ارزشمندن. به هر قیمتی حاضر نباش که دلخورمون کنی. حتی شوخی! (اینکه سر کار و در تایم اداری وبلاگنویسی میکنم کار درستی نیست. میدونم. ولی خب کار دیگهیی برای انجام دادن نیست تو این لحظه)
اوضاع اخیر از اون چیزی که فکر میکردم خیلی بهتر پیش رفت. به صورت عجیبی کارها درست شد و اصلا توقع چنین چیزی رو نداشتم. همه چی اونقدر خوب پیش رفته که میترسم.
بهتره بگم به خاطر اینکه یه موقعی اتفاقات بد و اذیت کنندهیی رو پشت سر هم تجربه کردم، تقریبا دچار ترس از تجربه خوشبختی هستم. البته که الان خیلی بهتر هستم و به صورت آگاه روی این افکارم تا حد قابل توجهی کنترل دارم. اما همچنان وقتی اتفاق خوبی میافته، یا در حال گذروندن لحظات خوب هستم، ته مغزم میگم نکنه این خوشحالی گذرا باشه؟ بعدش ممکن چی بشه؟ و خب این باعث میشه از لحظه کمتر لذت ببرم.
اما حالا خودم رو با ترفند "تو لایقش هستی" به اندازهیی (نه به طور کامل) درمان کردم. یعنی حداقل میگم تو اونقدر سختی کشیدی، که الان باید خودت رو لایق اینها و حتی بیشتر از این بدونی. و به عدم باور "چشم بد" و "جشم زدن" و غیره رسیدم. که خب دلم میخواد براش بیشتر و مفصل بنویسم. اما به همین میزان تو این متن کفایت میکنم.
خلاصه که ما همهمون لایق خوشبختی و خوشحالی هستیم و بخوایم که داشته باشیمش.
تو یه موقعیت سخت گرفتار شدم! البته این که بخوام به همچین رویدادی بگم سختی، خب ناشکری به حساب میاد ولی در کل انتخاب سختی هستش. یعنی میشه گفت به نوعی گرفتار موقعیت فرهنگی-خونوادگی شدم. یعنی این که به یک مهمانی رسمی دعوت شدم، شخص عزیزی (از نزدیکان درجه یک میزبان) منو دعوت کرده به یک جمعی و باید بالاخره با اون جمع آشنا بشم. این دعوتش هم خیلی برای من مهم و قابل احترام هست. اما میزبان(های) اصلی مستقیم به خودم نگفته یا حتی میزبان(ها) رو از نزدیک ندیدم!
آره از نظر خودمم این اتفاقها و این تصمیمها خیلی مسخره بود و حتی الان هم هست. یا تو دلت میخواد جایی باشی (حضور داشته باشی) یا دلت نمیخواد. به همین سادگی و بدون حاشیه. اما حالا که همچین موقعیتی پیش اومده، باید خیلی متغیرهای مختلف رو در نظر بگیرم. بحث آینده است، بحث فرهنگ و سنت خونوادههای ایرانی (همون حرف و حدیث به عبارت عامیانه و قبول مدرنیته)، بحث غرور و عزت نفس خودم و . . خلاصه که کاش میشد با جزییات بنویسم براتون چونکه نیازمند تصمیمگیری هستم. اما به دلایل امنیتی خب امکانش نیست. :))
آیا برای آنچه اعتقاد دارم و خواستهام هست در مقابل سنت باید به هر قیمتی جنگید؟!
حداقل با طرح این پرسش، موضوع از ظاهر خالهزنکی خودش کمی خارج میشه فکر کنم.
قرار بود دیروز بنویسم ولی خب ترجیح دادم کل روز رو فقط استراحت کنم! استراحت کردما، خوابیدم، خوابیدم، خوابیدم و رفتم اطراف شهر تو باغا گذروندم و باز استراحت کردم.
حتی صبح هم با تاخیر اومدم سر کار و بیشتر خوابیدم تا این پروسه استراحت مغزیم رو به حد برسونم.
امروز هم همون شنبه معروفی هست که همهمون میخوایم شروع کنیم. که بنده ابتدا روز رو با برنامههام شروع کردم تا بتونم بدون شعار (!!) ازش بنویسم. که البته خبر مهمتری رو همین الان خوندم که مسابقه عکاسی تیم دکتر میم دور جدیدش داره شروع میشه. که خیلی هیجان زدهام الان. تو مسابقه قبلی این حقیر (مثلا خیلی متواضعانه :)) ) مقام اندکی رو کسب کرد و میخواد برای این سری از مسابقات هم به طور جدی فعالیت کنه :))شما هم دوست داشتید شرکت کنید که کار خیر داره در کنارش.
خب از برنامههام بگم. زبان خوندن رو به طور جدی شروع کردم و دارم ادامه میدم. انگلیسی مرور میکنم، فرانسه و کرهای رو دارم از روی این سایت لغات و مسائل پیش پا افتادهاش رو یاد میگیرم. که خب برای شروع خیلی خوبه. نهایتا با یک کتاب خودآموز که باز بعدتر معرفی میکنم میشه به راحتی تا حد خوبی جفت زبانها رو تسلط نسبی پیدا کرد.
خلاصه یه روز با انرژی بسیار زیاد شروع کردم. که چون برنامههام تا حد قابل قبولی جلو اومده انرژیم داره بیشتر هم میشه. این برنامه و صحبت از برنامه فعلا که روی من جواب داده! تا ببینیم بعدش چی پیش میاد.
سالها دلم آرامش میخواست. یعنی دلم میخواست جایی باشم که الان هستم.
اما خیلی طول کشید که به این حال رسیدم. شاید این حال اسمش آرامش نباشه، انگار اینقدر سختی کشیدم و فشار روحی تحمل کردم که این روزها برام به مثابه آرامشه. اما به هر حال دلم میخواد که همین حال بمونه. هر چند میدونم و از لحاظ فکری هم کاملا آمادهم که ممکن هست کلی سختی حتی بیشتر از قبل در پیش رو داشته باشم.
این متن توی پیش نویسهام بود. که در تاریخ 15 مرداد 97 نوشته بودم. بله همونطور که میدونید روند طبیعی بالا و پایینیهای زندگی رو از اون روز تا الان تجربه کردم. روزهای خوب و بد برام گذشته و باز من در همون حالت آرامش نسبی قرار دارم. و مطمئن هستم به درجهیی رسیدم که غم نمیتونه منو از پا در بیاره!
درباره این سایت